کسلکنندگی صفتی است که تصور نمیرفت روزگاری دامن تارانتینو راهم بگیرد. او حتی در بدترین روزهایش هم که «بیل را بکش» و «ضدمرگ» را میساخت، به ندرت اینچنین دچار اطناب و زیادهگویی میشد. نمایش «لعنتیهای بیآبرو» در کن، بیشتر ناامیدی برانگیخت تا شور و شعف! آن هم درحالیکه فیلم تازه تارانتینو به هیچوجه مانند «ضد مرگ» مزخرف نیست ولی تارانتینو زمانی بیش از 160دقیقه را به مجموعهای از تصاویر، کنشها و دیالوگها اختصاص میدهد که به راحتی میشد بخشهایی از آن را حذف کرد، بیآنکه خدشهای به فیلم وارد آید؛ چیزی که انتظارش را از تارانتینو نداشتیم، آن هم در فیلمی که به مولفههای سینمای او کاملا نزدیک است.
دیالوگهای کنایی و طنزآمیز، اغراقهای همیشگی و خشونت در کنار شوخطبعی و شخصیتهایی که مشابهاش را فقط میشود در فیلمهای تارانتینو نمونههایش را سراغ گرفت، شاید به صورت مجرد جالب توجه باشند ولی ترکیب آنها در کنار یکدیگر فاقد شور و طراوت «قصههای عامهپسند» است. عنوانبندی فیلم به اثری از «انزوکاستلاری» اشاره دارد که در 1978 درباره جنگ جهانی دوم ساخته شده است. تارانتینو در فیلم تازهاش، روایتگر گروهی از سربازان آمریکایی به رهبری «آلدو راین» با بازی «براد پیت» است که وحشت به جان نازیها میاندازند. «آلدو» که نام مستعارش «آپاچی» است، با اعمال خشونتبارش یادآور برخی از کاراکترهای «سگدانی» و «قصههای عامهپسند» است.
بیشتر خلاقیت تارانتینو نیز صرف یافتن راههای تازهای برای اعمال خشونت شده است؛ مانند اعدام فردی به وسیله چوب بیسبال! در سکانسهای خشونتبار فیلم تلاش کارگردان و انرژی خارقالعادهای که صرف متقاعدکننده بودن صحنهها شده، کاملا محسوس است ولی فصلهای اکشن فیلم باتوجه به زمان طولانی 160 دقیقهای کمتر از آن است که باید باشد، در عوض تا دلتان بخواهد آدمها حرافی میکنند و البته دیالوگهای «ساموئل بکت»ی میگویند. فیلم مجموعهای از اپیزودهای مجزاست که پیوند درستی میانشان برقرار نشده است. «لعنتیهای بیآبرو» مشکل سناریو دارد.
درست برعکس «سگدانی» و «قصههای عامهپسند» که نقطه قوتشان سناریو بود و حالا بهتر میشود به اهمیت حضور راجرآیوری همکار فیلمنامهنویس تارانتینو در ساختههای اولیهاش پی برد. تنها چیزی که میتوانست فیلم را نجات دهد، لحظههای خاص و منحصر به فرد تارانتینویی است که تعدادشان در «لعنتیهای بیآبرو» آنقدر نیست که بتواند آن را سرپا نگاه دارد، به همین دلیل، فیلم در اوج تنشها، کسلکننده میشود و دیالوگهای شوخطبعانه خیلی زود بیمزه و تکراری میشوند. تماشاگر دیالوگهای مشابه اینها را به شکل بسیار بهتری از زبان شخصیتهای «قصههای عامهپسند» شنیده است، گویی فیلم را یک فیلمساز نهچندان با استعداد، با تقلید از تارانتینو ساخته است و این برای فیلمسازی که با 2فیلم اولش، جهان را متوجه نبوغ خود کرد، شکستی همه جانبه است.
فیلم قرار است با به تلاقی رسیدن چند خط داستانی به اوج خود برسد؛ جایی که گروه «لعنتیها» ماموریت مییابند سینمایی را منفجر کنند، آن هم در حالی که زنی با نام «شوسانا» با بازی «ملانی لارنست» که نازیها خانوادهاش را به قتل رساندهاند، انگیزهای مشابه دارد. در قطب شر ماجرا هم «هانس لاندا» افسر نازی با بازی «کریستوف والتس» ایستاده که خانواده «شوسانا» را به قتل رسانده است. عملیات گروه «لعنتیها» در کنار فعالیت «شوسانا» و نامزدش «مارسل» که «جک ایدو» نقشاش را ایفا میکند، بیشتر زمان فیلم را به خود اختصاص داده و البته آلمانیها را هم نباید فراموش کرد که با وجود شناعتشان، احمقتر از آن هستند که بتوانند نقشههای متفقین را کشف کنند. تارانتینو میکوشد تا با استفاده از دستمایهای که دستش را برای ایجاد تعلیق باز گذاشته، نفس تماشاگر را در سینه حبس کند؛ اما لحظاتی که واقعا نفسگیر باشند، ناچیز هستند.
خشونت در کنار طنز، اینبار به جای آنکه فیلم را چند لحنی کند، فقط بر آشفتگی آن افزوده و حتی در جاهایی ضرب تنشها را گرفته است. به همین دلیل، همه چیز بیش از حد لزوم کشداده میشود و مزهپرانیهای بازیگران نمیتواند به پیکر نیمهجان فیلم، خونیتازه تزریق کند. از آن حس سرزندگی و طراوت ساختاری «قصههای عامهپسند» هم در فیلم جنگی کمتر نشانی میتوان یافت. اینبار حتی از ارجاعهای هوشمندانه به سینما و فیلمها هم خبری نیست.
در پردازش شخصیتها دقت وهوشمندی لازم صورت نگرفته و تقریبا تمام کاراکترها در سطح میمانند. ترکیب بازیگران که از میان هنرپیشههای کشورهای مختلف انتخاب شدهاند ناهمگون است؛ به خصوص اینکه برخی از آنها نمیتوانند نقش خود را خوب بازی کنند؛ از «تیل اشویگر» گرفته تا خود «براد پیت» که سالها برای بازی در فیلمی از تارانتینو صبر کرد تا در یکی از ضعیفترین کارهایش حضور یابد. تلاش «پیت» برای یک بازی متفاوت البته کاملا مشهود است ولی اغراق و اطناب جای چندانی برای هنرنمایی او هم باقی نمیگذارد.
تارانتینو در «لعنتیهای بیآبرو» موقعیت را میسازد ولی نمیداند با آن چه کار کند، انبوهی از کاراکترها را بر پرده میآورد ولی چنان بیتعادل این کار را میکند که در نهایت آنها را در حد تیپ باقی میگذارد؛ تیپهایی نمایشی که اغراقگویی جزو خصایص ذاتیشان است. فیلم شاید چنان که تارانتینو گفته شبیه هیچ اثر جنگی دیگری نباشد ولی این وجه تمایز نیز در مجموعهای آشفته و کسالتبار نمیتواند به تنهایی امتیازی تلقی شود.
قطعا کسی توقع نداشت تارانتینو یک فیلم جنگی کلیشهای بسازد و اینکه او تاریخ جنگ جهانی دوم را از نو و براساس سلیقه شخصی خودش بنویسد هم مایه نکوهش نیست. آنچه تاسفبار است تلاش ناکام اوست برای خلق فیلمی در اندازههای «قصههای عامهپسند» که هنوز هم با فاصله، بهترین اثرش است. تارانتینو البته در تکلحظههایی که درخششی همچون شهاب دارند، همچنان «تماشایی» است اما تعداد این لحظهها چنان اندک هستند که خیلی زود در کلاف سردرگم داستان گم میشوند.